آه پیری
آه پیری
پیری آهی سر بداد ازفوت ایام جوانی
دادی از پیری و صدها شکوه از این دلگرانی
یادآن روزی که بودش قوت شیری به بیشه
گرچه پیری شد به آنی همچوسنگی بهرشیشه
شیشه ی عمر جوانی در دمی بشکسته بینی
تیرپیری آیدش ناگه به سرعت از کمینی
این سخن بشنید وگفتا آن جوان نکته پرور
عاقبت بایدکه جویم راز حسرت رادر آخر
از چه رو اینگونه حسرت می خورد این پیردانا
ازچه باید ناله گشتن ، حکمتش بنما خدایا
برره پیر آمدش گفتا زچه اینگونه نالی
مرندانی گردد این انبان به روزی پوچ و خالی
مرنگویی این جوانی شیشه و پیری چو سنگی
کی توان با شاخک موری کُشی یک پیلِ جنگی
گفتش آن مرد کهن نالم چرا اینگونه خفته
سرسری بگذشته ام ازاین همه سِرِنهفته
هر که در اوج جوانی ره به بیراهی براند
عاقبت در فصل پیری نوحه هی جز این نخواند
گرنمی خواهی چو من آخربخوانی شعرحسرت
قدرِ خود ، قدرجوانی را بدان از روی فکرت
کامران یوسف شهروی